عرشیا جونعرشیا جون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 25 روز سن داره

نازبالام عرشیا *فرشته آسمانی مامان و بابا*

یلداتون مبارک

  سي ام آذره و يک  شب زيبا يه  شب بلند به اسم شب يلدا شب شب نشيني و شادي و خنده شبي که واسه ي همه خيلي بلنده همه ي اهل خونه خوشحال و خندون آجيل و شيريني و ميوه  فراوون شب قصه گفتن و ياد قديما قصه ي لحاف کهنه ي ننه سرما شب يلدا که سحر شد،فصل پاييز ميره جاي پاييز رو زمستون مي گيره ننه سرما باز دوباره برمي گرده کوله بارش رو پر از سوغاتي کرده   ...
30 آذر 1392

سرماخوردگی

دوسه روزه که حال ندارم همش سرفه میکنم و خواب آلوام. هر روز به مامان میگم دیدی تو چه مامان بدی هستی . مامان میگه چرا عزیزم ، میگم منو بردی بیرون مواظبم نبودی سرما خوردم . مگه نگفتم من بیرون نمیام میخوام کارتون انگلی برد (انگری بردز)نگاه کنم . دیدی چیکار کردی حالا  من ناراحتم (با چهره اخمو)با شما قهرم. بولو(برو) از اتاقم بیرون.مامان بد. عرشیا به مامان:دوست ندارم برم دکتر آخه اقای دکتر  آمپول میزنه ،خب ،بگو خب !!،بعد شکلات میده دندونامون خراب میشه باید مسکاف(مسواک)بزنیم. تو به من ویتامین بده من زود خوب میشم.   ...
16 آذر 1392

عروسی

چند وقته هر روز فیلم عروسی مامان و بابا رو میبینم.خیلی خوشم میاد ولی هر چی نگاه میکنم خودم روپیدا نمیکنم . مامان میگه تو پیش خدا بودی بعداً اومدی تو شکمم. دیشب موقع خواب یه گل رو دیوار دیدم که مثل گل مامان تو عروسیش بود . گفتم مامانی مثلاً امشب عروسی تو  و باباجونه اونهم گلتونه مامان گفت پس تو کجایی منهم گفتم تو منو بخور من برم تو شکمت دیگه. مامان هم کلی قربون صدقم رفت . مامان: الهی قربون این پسر ناز و خوب و مهربونم . الهی دورت بگردم بیا بخورمتت بری تو شکمم عشقم . هاااااااااااااااااااام خوردمت. ...
15 آذر 1392

هوا سرده عرشیای من بیا توو !!!

هر روز وقتی دلم برای آب بازی تنگ میشه و میخوام خودم رو سرگرم کنم مامان این جمله رو که اصلاٌ دوست ندارم بشنوم به من میگه. منم چون زورم به کسی نمیرسه مجبورم گوش بدم و خودم رو با یه چیزایی سرگرم کنم . خیلی با خودم فکر کردم که چه جوری مامان رو راضی کنم . تا اینکه ایندفعه که مامان این جمله خیلی دلگیر کننده رو گفت منهم بهش گفتم . مامان جونم دوست دارم تو به من آب بدی من ماهی بگیرم .بیرون نمیرم سرما بخورم خواهش میکنم! مامان هم که انگار میخواست از دست نق زدنهای من خلاص شه، توی یه ظزف آب ریخت و دادش به من، منهم سریع یه ملاقه و دوتا ظرف دیگه پیدا کردم و ماهی انداختم توش و به بهانه ماهی حسابی آب بازی کردم. البته آخرش تمام قالی آشپزخونه و لباسهامو خ...
12 آذر 1392

دستم میخواد پرواز کنه

دیروز که از خوب بیدار شدم احساس کردم دستم میخواد پرواز کنه و از من دور شه . به مامان گفتم ، اونهم گفت که عزیزم دستات خواب رفته !! منهم گفتم مامانی دستمو کجا بخوابونم ، مامان خندیدو گفت عشقم پیش خودت بخوابون .منهمم رفتم و رو مبل دراز کشیدم دستمو گذاشتم رو بالش تا بخوابه . اما نمیدونم چرا مامان فقط میخندیدو بوسم میداد .مگه خنده داره ؟ ...
12 آذر 1392

خالخالی

این شعرو شنیدین؟ خالخالی ام قشنگم         شبیه یه پلنگم با چنگالای تیزم              خوب میتونم بجنگم چند روز پیش مامان این شعرو برام زمزمه میکرد . بعدش رفتم حموم و خودم ناز و معطر و پاکیزه کردم .مامان جونم لباسامو تنمم کردو رفت به کاراش برسه ، اما این شعره بدجوری منو قلقلک میداد . تصمیم گرفتم خودمو شبیه پلنگ قصهء ما کنم. اینهم خالهای قشنگم .البته بعدش داد وبیداد که عرشیا مگه الان از حموم نیومدی این چه وضعیه ؟ منهم میخندیدم و میگفتم چه وضعی نیست مامان جووووووووووون، شبیه یه پلنگم. ببین .   ...
12 آذر 1392

آقا ماهی منو نخور.

دیشب با مامان جون و بابا جون رفتیم فروشگاه عرشیا(حامی). تا میتونستم لابه لای قفسه ها دویدم و بازی کردم .اونقدر بازی کردم و گرمم شد که مجبور شدم یکی یکی لباسهامو در بیارم که دیگه رسید به یه تیشرت . خواستم اونهم در بیارم که با یه مامان خشمگین مواجه شدم حالا بگذریم بالاخره رسیدیم به قسمت موجودات زنده که خیلی دوستشون دارم . وقتی اندوشکمو(انگشت) میبردم جلو همشون میخواستن اندوشکهای کوچولوی منو بخورن منهم فرار میکردم. خیلی خوب بود ماهی ها دوستتون دارم . اما نمی دونم چرا آقاهه بعضیهاشونو کشته بود . مامانم میگفت کاره اقای صیاده ،من که نفهمیدم .اما دوست نداشتم. اینجا هم مامان جون میخواست از من عکس بگیره ولی من میترسیدم اونها بیان منو بخورن و...
12 آذر 1392

کلمات شیرین و دلنشین

این کلمات که در کنار جملات زیبای تو شنیده میشه خیلی برامون جذاب و دلنشین و هر وقت که خوابی و صدات تو خونهه نمیپیچه مامان با تکرار اونها کلی میخندم . قالقامه= قابلمه اندوشک=انگشت تصادث=تصادف آده=اره گوش نمیدم=نمیشنوم اما درکنار این کلمات جملات و شعرهای زیبایی بلدی که آدم انگشت به دندون میمونه .حس شاعری رو که نگو .از خودت یه شعرهایی میگی و قافیه هایی میسازی که هرکی ندونه فکر میکنه شاگرد سهراب سپهری بودی.نمونش بابام به من عیدی داد                یه توپ دیگه عیدی داد یا این یکی الا کلنگ و تیشه         ...
4 آذر 1392
1